lundi 23 avril 2007


گفتاری در باره تباهی «مزاج دهر»ـ
و سخنی با اهل ِ «روشنفکری» و هنر و فرهنگ*ـ



ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار!ـ

این سخنی است که جمال الدین اصفهانی در یکی از قصاید شکوائیه ء خود گفته است.ـ

بسیار خوب ، این یک بیت ، بیان احساس شاعری ایرانی درقرن ششم هجری ست که طی عوالم شاعرانهء خود ، با نگریستن به وضعیت زمانه و اهل زمانه ، با دردمندی تمام ، شگفتی خود را از آنچه می بیند ابراز می کند. ـ
شاعر با بیان تمثیلی از زمانه ای شکوه می کند که پر از شرارت و هرزگی و جور و فساد و ادبار است.ـ
محیطی که در آن موجودات ِ پست و بی مایه و حقیر همه کاره اند و آسمان کشتی ارباب هنر می شکند و مردم دانا و دانشمند و انسان های باوجدان ، گوشه گیرند یا تحت انواع و اقسام فشارها مجبور به سکوت شده اند و خون دل می خورند. در چنین روزگاری است که شاعر شگفت زده ، به هم عصران خود نهیب می زند که :ـ
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن ، وین آبهای ناگوار!ـ

و نیک که بنگریم ، این پرسش توأم با اظهار شگفتی ، پرسشی است که ما نیز می توانیم با بسیاری از هم عصران خود در میان نهیم .ـ
با این مقدمهء کوتاه اجازه بدهید نخست ابیاتی از این شکوائیهء پر دریغ و حرمان را باهم بخوانیم و پس از آن به اصل مطلب بپردازیم : ـ
الحذار ای غافلان ، زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن ، وین آب های ناگوار
عرصه ای نادلگشا و بُقعه ای نادلپذیر
فرضه ای ناسودمند و تربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
قهر در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مُستحیل و عدل در وی ناپدید
کام در وی نادر و صحت درو ناپایدار
مهر را خفاش دشمن ، شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه سوگوار
صبح او پرده در آمد ، شام ِ او وحشت فزای
ابر او بیلک گذار و برق او خنجرگذار
...
لطمه ای از شیر مرگ و زین پلنگان یک جهان
قطره ای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار
از تو می گویند هرروزی دریغا جور دی
وز تو می گویند هرروزی دریغا ظلم ِ پار
آخر اندر عهد ِ تو این قاعدت شد مستمر
در مدارس زخم چوب و در معابر گیر ودار
باری ، با وجود چنین دورانی و در چنین وضعیتی نهیب جمال الدین عبدالرزاق به هم عصران و اظهار شگفتی او از وفق پذیری آدمیان ، تسلیم طلبی و اعتیاد آنان به خفت و پذیرش انواع وهن و تحقیر، کاملاً بر حقّ و به جا ست:ـ
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار !!ـ


و به راستی که این سخن پرسش ما و هم عصران ما نیز هست که چرا در روزگار وحشتناک پر وهن و تحقیر و فساد و ادباری که ما زیست می کنیم، خیلی ها دلشان نمی گیرد و جانشان ملول نمی شود؟
نخست بگویم که در اینجا به هیچ وجه قصدِ من، تقسیم کردن جامعهء ایرانیان به مردم داخل و خارج از کشور نیست.ـ
در حقیقت داخل و خارجی وجود ندارد. پیوندهای روحی و عاطفی و فرهنگی آنچنان استوار و گرفتار کننده اند که هیچگونه مرز جغرافیائی و اجبار ناشی از ستم سیاسی را برنمی تابند . از اینرو ، کسانی که در مرزهای جغرافیائی وطن خود اقامت ندارند نیز کمابیش کشور و میهن و فرهنگ و زبان خود را بر دوش می برند و بند ها و ریسمان های پیدا و نهانی که آنان را به آب و خاک و سرگذشت ِسرشت و جان و وجدانشان فروبسته است هرگز آنها را در محیط های بیگانه رها نمی کند و در فضای غربت ، معلق و بی اتکا نمی نهد.ـ
بنا براین کسانی که در داخل اقامت دارند، در وطنند اما آنان که در خارج از ایران مقیم اند، وطن در آنهاست و با آنهاست. پس نسبت هر یک از ما ایرانیان ـ چه در داخل و چه در خارج ـ با وطنمان کمابیش مساوی ست. و ای بسا این احساس گرایش به آب و خاک و میهن در وجود بسیاری از آنها که گرفتار غربت و تبعید اند، متراکم تر و نیرومند تر و جان فرسا تر باشد که به قول قدما «انسان برآنچه که از او منع شده است حریص تر است». و نیز پیداست که مقیمان در وطن کمتر از راندگان از وطن ، به یاد وطن اند و هوای میهن بر وجود آنان مستولی ست ، زیرا جانبنده ای که در محیط طبیعی خود نفس می کشد به یاد،« هوا » و «اکسیژن» نیست بلکه بسیار ساده و طبیعی و فارغ از هرگونه احساس منـّت یا حسرتی به قول سعدی نفسی مُمــِّد حیات فرو می برد و مُفرّح ذات برون می آورد. اما آنکه در محفظه ای فرو بسته و تنگ و تار گرفتار است وتنفس بر او دشوار ، همواره نگاهِ اُمید ش به پنجرهء کوچکی ست که گشوده شود وبی وقفه در انتظار هوای تازه ای است که از روزنی به محیط ِ تنگ و خفقان آور او نفوذ کند.ـ
به هرحال ما چه در ایران باشیم و چه در خارج از ایران ، در برابر پرسش و اظهار شگفتی جمال الدین اصفهانی موقعیتی کمابیش یکسان داریم . پس ، هم در داخل و هم در خارج از مرز های میهن فلک زدهء ما کسانی وجود دارند که دلشان از این اوضاع آشفته و نا بسامان و از تسلط ِ بی شرمانهء تحجّر و خریت و جهل و قساوت و بی مایگی و بی وطنی می گیرد و جانشان ملول می شود.ـ
همچنین خیلی ها هستند ـ چه در داخل و چه در خارج ـ که اصولاً ککشان هم نمی گزد یا چنین وانمود می کنند که ککشان هم نگزیده است.ـ
بسیار خوب ، در میان این گونه آدم ها از خیلی هاشان ،ـ شاید از 90 در صدشان انتظاری نمی رود و بر آنها حَرَجی نیست. زیرا بسیاری از آنان خود ، بخشی و جزئی ازین وضعیت اند. خشت و گِل و سنگ و آجر و ملات این قلعهء جهالت و تاریکی اند.ـ
بخش مهمی از آنان ،خود از این مرداب ارتزاق می کنند وسفره و دهان و معده شان به مطبخ این قلعه وصل است.ـ
بسیاری زاد و ولد کرده و پرورش یافتهء محیط و طبیعتی هستند که همین شرایط و همین اوضاع یا همین مرداب و به قول جمال الدین اصفهانی ،همین هواهای عفن و این آبهای ناگوار برایشان فراهم آورده و محیط و اقلیمی مناسب و مساعد جهت رویش و رشد و استمرار زندگی آنان تدارک دیده است. از اینرو با محیط ِ خود احساس ِ بیگانگی نمی کنند. اینان مثل بسیاری از جانوران ِ آبزی در محیط ِ مردابی خودشان خوشند و موجودیت گند و بو و آلودگی لجن را نه تنها مغایر و منافی با حیات و بقای خود نمی دانند بلکه وضعیت موجود را برای تداوم زیست خود لازم و محتوم می شمارند.ـ
اینان با بوی لجن و هوای عفن و آب ناگوار همانگونه خوشند و همانگونه سرمستند که آن دباّغ مولوی از گند پوست ِ دبّاغ خانه به حال می آمد و مست می شد اما به بوی عطر و گلاب ِ بازار عطاران از هوش وحال می رفت:ـ

آن یکی دباّغ در بازار شد
تا خـَــرَد آنچه ورا در کار بــُد
چون که در بازار ِ عطاّران رسید
ناگهان افتاد بیهوش و خمید
بوی عطرش زد ز عطاّران ِ راد
تا بگردیدش سر و برجا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بی خبر
...
آن یکی دستش همی مالید و سر
وآندگر کـَهگِل همی آورد تر
وان بخور و عود و شکـّر زد به هم
وآن دگر از پوشِشش می کرد کم
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است اینجا خراب
یک برادر داشت آن دبّاغ زَفت
گـُربـُز و دانا بیامد زود تـَفت
اندکی سرگین ِ سگ در آستین
خلق را بشکافت وآمد با حُنین
گفت : من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی ، دوا کردن جـَلیست
...
از خلاف ِ عادت است آن رنج ِ او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جُعـَـل گشته ست از سرگین کـِشی
از گــُلاب آید جُعــَل را بیهُشی
هم از آن سرگین ِ سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست !ـ

بنا بر این اگر موجودات ِ آبزی ِ مرداب و لجنزار همه روزه تظاهرات کنند و دست جمعی و «همَه باهم » فریاد ِ «درود بر لجنزار » یا « مرگ بر ضد ولایت ِ لجن » سر بدهند نه تنها شگفتی آور نیست که بسیار هم طبیعی ست. و ای بسا برای آنان فضیلتی نیز به شمار آید زیرا از محیط ِ طبیعی خود حمایت می کنند و آن فضای زیستی را پاس می دارند که تأمین کنندهء ارتزاق و ادامهء بقای آنان است. پس هرگز از آنان انتظار نباید داشت که بر خلاف عادت خود روند و به نفی محیط و موقعیتی اقدام کنند که با آن خو گرفته اند وجود شان به تداوم موجودیت آن بستگی یافته است.ـ
امادریغا که عفونت و ناگوارایی و آلودگی تنها به عرصه هایی که خود مسخّرکرده است قناعت نمی کند و پیوسته در تلاش ِ گذر از مرزهای خویش و در پی توسعه و گسترش محیط و اقلیمی است که بر آن سلطه یافته است. حاکمیت ِ آلودگی پیوسته در صدد صدور آلودگی و تسخیر فضا های همجوار خویش است زیرا اکناف و اطراف را با قلمرو خاصهء خویش یکسان وهم جنس می طلبد. زیرا همجنسی محیط اطراف و همسانی و هماهنگی ِهمجواران ، مرز های ایمن و استواری درفضای پیرامونی او ایجاد می کنند و از این طریق به استقرار و استمرار نظم لجنزار یاری می رسانند. ـ
بنا بر این به اقتضای طبیعت و به اقتضای غریزهء حفظ و تداوم حیات تعفن زای خود ، عفونت و نا گوارایی و آلودگی ، محیط پیرامون خود را به زیستبوم ِ انسان ها و موجوداتی که در آن حول و حوش زیست می کند سرایت و گسترش می دهد و به شیوهء هولناک و خُسران باری فضای زندگی طبیعی آنها را تنگ می کند.ـ
چنین وضعی به هیچ وجه شگفتی آور نیست . شگفت انگیز هنگامی ست که بسیاری از کسان ، به آسانی همرنگی و همسانی با محیط اطراف خویش را می پذیرند و اگرچه غالباً هم جنس ِ ِموجودات چنین فضا واقلیمی نبوده و نیستند، با اینهمه از خود استعداد درخشانی در انطباق با محیط و در پذیرش رنگ و عوارض اطراف بروز می دهند و تحمل خفت و وَهن را به عادات ثانویهء خود بدل می کنند . گوئی مو به مو به دستورالعملل ضرب المثل مشهور عمل می کنند که می گوید :ـ
«خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو !» یعنی به رنگ ِ پیرامون ِ خویش درآ و محیط را با خود و خود را با محیط، همگون و همساز و همرنگ ساز! ـ
اینان در حقیقت پذیرش رسوایی را ، گریز از رسوایی می پندارند. از این رو همرنگ جماعت ِ رسوایان می شوند تا نفس ِ رسوایی در میانه گم شود و هنگامی که چنین فاجعه ای در جامعه ای رخ می دهد ، فروپاشی بنیاد های اخلاقی جامعه ا ست که چهره نموده و ناقوس مرگ ارزش هاست که به صدا درآمده است. ـ
و حقاّ که شگفتی آور است هنگامی که در چنین فضاها و محیط های آلوده ، با انسان هایی روبرو شویم که به قول جمال الدین اصفهانی دلشان از این آلودگی ها نمی گیرد و جانشان ملول نمی شود.ـ
پیداست که هوای آلوده و مسمومی که به مزاج برخی موجودات سازگار افتد ، به طور طبیعی موجودات دیگری را که در آن حول و حوش سکنی دارند در برابر یک دوراهی قرار می دهد:ـ
نخست آن که سَمومات و آلودگی ها، آنان راپراکنده می کند و از اقلیم و محیطِ مألوف و خانه های اجداد و تبار فراری می دهد و به سوی محیط های ناشناخته می گریزاند.ـ
این موج های پی درپی فرار و مهاجرت و پناهندگی که بیش از 27 سال است سرزمین ما را دچار آشفتگی و پریشانی و تلاطم کرده و ملت ایران را گرفتار دربدری و خانه به دوشی کرده ، بنیاد خانواده ها را از هم گسیخته و بیش از نیمی از مردم میهن ما را به رنج فراق و گسستگی میان خویش و پیوند مبتلا ساخته است ، نتیجهء همین سموم متعفن بیماری زا و ملال آور و نابود کننده است.ـ
اینجاست که معنای سخن حزن انگیز و دردآلود حافظ بیش از همیشه برای ایرانیان امروز ملموس و درک شدنی و دریافت کردنی می شود . حافظ می گفت:ـ
زتند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که برگ گلی ماند و رنگ نسترنی

و سپس به پایداری و شکیبائی فرا می خواند و نگین عزیز وطن را در دست اهریمن ، ابد مدت و جاودانه نمی دانست و می سرود که :ـ
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

با اینهمه از قحط الرجال زمانهء خود دلی پرخون داشت و باچراغ به دنبال « فکر حکیمی و رای برهمنی» بود و در جستجوی انسانی خردمند و آگاه ، گرد شهر می گشت مگر طلسمی بشکند و گرهی گشوده شود تا «مزاج دهر» اینگونه در فضای مسموم و آلوده و بلا زدهء روزگار تباه نگردد. و بدین گونه از آن سوی تاریخ هفتصد ساله عصر خویش ، انسان ایرانی امروز را ندا می داد که :ـ
مزاج دهر تبه شد در این بلا ، حافظ
کجاست فکر ِ حکیمی و رای برهمنی ؟

باری ، همچنان که گفتیم ، کوچ و مهاجرت نخستین راهی است که جمعی برگزیده اند یا برمی گزینند. البته این راه برای همگان میسر و مقدور نبوده و نیست و کسانی هم که در موقعیت گریز و مهاجرت قرار گرفته اند و می گیرند با مخاطرات ِ بسیاری دست به گریبان می شوند و بی تردید آیندهء نیک و رستگاری و سرافزازی نصیب همگان نمی شود. چه بسیار دشواری ها و انواع بلا ها و ناکامی ها که زادهء این گریزها و پناهندگی ها و مهاجرت ها بوده و هستند . بلا ها و فجایعی که شاید گوشه ای از حکایتهای آنرا آیندگان بازخواهند گفت و چه بسیار ند غصه ها و قصه ها و رنجنامه ها و عریضه های حرمان وشکستی که هرگز باز گفته نخواهند شد.ـ
اما راه دوم آن است که تن به ماندن داده شود و قرار بر فرار مُرجّح دانسته گردد.ـ
و این البته سرنوشت ِ اکثریت مطلق ملت ماست که در این روزگاران پرآشوب ِ ربع قرنی ( یعنی دورانی که جنگ خانمان سوز 8 ساله به درو کردن فرزندان مردم می پرداخت و کین توزی و قساوت و نامردمی حاکمان دینی ، بخش دیگری از فرزندان این آب و خاک را در زندان ها می کشت و شلاق می زد و سنگسار می کرد و می کند )، ترجیح دادند بمانند یعنی جز ماندن چارهء دیگری نداشتند و ای بسا بسیار کسان که آرزوی کوچ و گریز را تا همین امروز در دل ِ خود برآورده نشده نگاه داشته اند.ـ
به هرحال این بخش ِ عظیم از مردم ایران به سوختن و ساختن تن داده اند و بدون اینکه حاکمیت تحجّر و استبداد دینی را در عمق وجدان و در باور های قلبی خود پذیرفته باشند، به تداوم حیات در کشور خود می کوشند و سعی دارند که برای تلطیف ِ اینهمه خشونت و جهل و بی مروُتی و غدر و عداوت و عقب ماندگی و خرافه پرستی که در رگ های شهر مثل خون آلوده و گندیده ای جریان دارد ونیز برای دور کردن ملال و اندوه ِ حاصل از فرهنگ مرگ اندیش و نوحه گر و سیاهپوش حاکم ، در حد امکان ، راه های متنوعی پیدا کنند و گریزگاهی بجویند.ـ
برخی به دامن فرهنگ و هنر آویخته اند. برخی به آموزش فرزندان تکیه کرده اند. جمعی دیگر در جستجوی محیطی امن تر ، از حلقه های قوم و خویشی و تبار و قبیله یا فرقه و طریقه ، حصاری به گِرد خود ساخته اند تا گذران ِ دشوار روزها را برخود آسان تر کنند.ـ
اینها البته جزء «نجات یافتگان » اند ، اما با نهایت تأسف ، جمع کثیری نیز به دام هولناک ِ گذران های شوم ، مثل اعتیاد به تریاک یا موادی ویران کننده تر و هولناک تر از آن افتاده و سقوط کرده اند.ـ
در اینجا مجال آن نیست که به انواع تباهی ها و نا به هنجاری های مُهلک ِ جامعهء امروز ایران بپردازیم و از انواع اعتیاد و فحشا و فروش فرزند و قاچاق کلیهء انسان ها و سرقت و قتل و راهزنی ها و شبروی ها ی بی سابقه ونیز بی خان و مانی بسیاری از زنان و کودکان ایرانی ِ امروز سخن بگوییم.ـ
پیداست که رواج و گسترش جنون آسای این گونه تباهی ها ، به شکل و شیوه و با سرعت شگفت آوری که طی این سال های سیاه در جامعهء ایران ظهور یافته و ریشه دوانده است، نیز نشانه و بیانگر وجود یک انحطاط ِ عظیم ِ اخلاقی و فرهنگی ست. یعنی بیان کنندهء وجود فاجعه ای ست که متأسفانه کم تر به آن پرداخته می شود و کم اند کسانی که گهگاه از آن سخنی به میان می آورند.ـ
بیشتر افراد معمولاً نابسامانی های اقتصادی و فقر و پریشانروزی های ملموس را می بینند و به حق و به درستی بر آنها تأکید می ورزند ، اما حقیقت آن است که پس ِ پشت اینهمه نابسامانی و پریشانی و آشفتگی های اجتماعی یک واقعیت هولناک و درد آور پنهان است : انحطاط اخلاقی.ـ
آری ، یک انحطاط بزرگ اخلاقی که با هیچ متر و گز و سنگ و محک و معیاری قابل سنجش نیست و ابعاد دردناک و خسران باری که از این رهگذر بر ملت ایران وارد شده و ضربه و صدمهء دهشتناکی که جامعهء ایران دریافت کرده بر کسی هویدا نیست و چه بسا نتایج شوم وعریان ِ آن ، در دهه ها یا صده ها ی آینده نمایان خواهد شد و آیندگان به درستی و دقت بیشتری خواهند دانست که چگونه بنیاد های تاریخی و فرهنگی و ملی ما از گذر این سَموم ویران شدند و سیلاب های بنیان کن ِ جهالت و خشک مغزی و قساوتی که در این ر بع قرن اخیر زوایای آشکار و پنهان کشور ما و ملت ایران را درنوردید ، چه خسارات و صدمات جبران ناپذیری به بار آوردند!ـ
به راستی که نزدیک ترین توصیف این روزگاران زوال را شاید بتوان در برخی متون ِ کُهن ِ فارسی ،و از آن جمله در کتاب کلیله و دمنه و در باب برزویهء طبیب به قلم ابن مقفع یافت که می گوید:ـ
«می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چُنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی، و افعال ستوده و اخلاق ِ پسندیده مدروس گشته ، و راه راست بسته ، و طریق ِ ضلالت گشاده ، و عدل ناپیدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب ، و لُؤم و دنائت مستولی و کرم و مروّت مُنزوی، و دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی، و نیک مردان رنجور و مُستَذلّ و شریران فارغ و محترم و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حُرّیت در خواب و دروغ مؤثــّر و مُثمر و راستی مردود و مهجور ، و حق مُنهزم و باطل مظفّر ، و متابعت ِ هوا سُنّت ِ متبوع و ضایع گردانیدن احکام ِ خرد طریق ِ مشروع ، و مظلوم ِ مُحِق ذلیل و ظالم ِ مُبطِل عزیز و حرص غالب و قناعت مغلوب ، و عالَم ِ غدّار بدین معانی شادمان و به حصول ِ این ابواب تازه و خندان.»
(کلیله و دمنه نصرالله منشی باب برزویه طبیب ص 55 به کوشش مجتبی مینوی)ـ
و نیز شبیه چنین توصیفی را می باید در بخش هایی از نامهء پر آبِ چشم رستم فرخزاد به برادرش و از زبان فردوسی شنید که گفت :ـ
یکی نامه سوی برادر به درد
نبشت و سخن ها همه یاد کرد
که این خانه از پادشاهی تهی ست
نه هنگام فیروزی و فرّهی ست
گنهکار تر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
همه بودنی ها ببینم همی
وزو خامُشی برگزینم همی
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
پذیریم ما باژ و ساو گران
نجوئیم دیهیم ِ کُندآوران
چو نامه بخوانی خِرَد را مران
بپرداز و برساز با مهتران
همی تاز تا آذرآبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
ز زابلستان هم به ایران سپاه
هرآنکس که آیند ، زنهار خواه
سخن هرچه گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد ِ نوشین ِ ایران زمین


تا می رسد به این سخنان که گویی استاد طوس رنج امروزیان ِ وطنش را توصیف می کرده است:ـ

چو با تخت ، منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عُمّر شود
تبـَه گردد این رنج های دراز
شود ناسزا ، شاه ِ گردن فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی ، نه شهر
ز اختر ، همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید ، به روز دراز
نشیب ِ دراز است پیش ِ فراز
بپوشند از ایشاه گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر ِ سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرّینه کفش
نه گوهر ، نه افسر ، نه بر سر درفش
برنجد یکی ، دیگری برخورد
به داد و به بخشش کسی ننگرد
شب آید ، یکی چشم رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهء روز و شب دیگر است
کمر برمیان و کُله بر سر است
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژّی و کاستی
پیاده شود مردم ِ جنگجوی
سواری که لاف آرَد و گفتگوی
کشاورز ِ جنگی شود بی هنر
نژاد و گهر کمتر آید به بر
رُباید همی این از آن ، آن از این
ز نفرین ند انند باز ، آفرین
نهان بتّر از آشکارا شود
دل ِ شاهشان سنگ ِ خارا شود
بداندیش گردد پسر بر پدر
پدر همچنین بر پسر چاره گر
شود بندهء بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نمانـَد وفا
روان و زبان ها شود پرجفا
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان ، نه تُرک و نه تازی بوَد
سخن ها به کردار ِ بازی بود
همه گنج ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بوَد دانش اومند و زاهد ، به نام
بکوشد براین ، تا چه آرَد به دام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام ِ بهرام گور
نه جشن و نه رامش ، نه کوشش ، نه کام
همه چاره و تنبل و ساز و دام
پدر با پسر کین ِ سیم آورَد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان ِ کسان از پی سود ِ خویش
بجویند و دین اندرآرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام ِ رامش نبید
چو بسیار از این داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل ِ من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لب ها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و از ما ببُرّید مِهر
ترا ای برادر ، تن آباد باد
دل ِ شاه ِ ایران به تو شاد باد

بسیار خوب ، 1000 سال پیش ازین یکی از شاعران اندیشمند ایران در طوس ، از زبان سردار بد اقبالی که 400 سال پیش از وی رنج نابودی کشور و بر باد شدن هست و نیست وطن و بنیاد های تاریخی و فرهنگی وسیاسی و اجتماعی و دینی و اخلاقی سرزمین خود را در برابر هجوم هستی سوز بیگانگان به دردناک ترین شکل ممکن تجربه می کرد، این سخنان را بر زبان آورده است . دراین کلمات جگر سوز استاد طوس ، واژگون شدن کارها و پریشانی روزگار و فروپاشی ارزش ها و نابودی اصالت ها و بنیان های اجتماعی و فرهنگی ایرانیان و تسلط هولناک و ویرانگر مشتی بیابانگرد جاهل را بیان می کند که با سری پر سودا و روحیه ای پر از خشونت ، تحریک شده و کف به دهان در جستجوی «جـَنـّاتٍ تجری مِــن تحتـِهالاَنهار» به ایران هجوم آورده بودند و زیان کسان از پی سود خویش می جُستند و دین و الله را بهانهء تجاوز گری و سلطه جویی اشرافیت متحدِ عرب و قبایل و عشایر ویرانگر، واپس مانده و سِحر شدهء حجاز و حیره کرده بودند.ـ
اما به راستی آیا رنج آور و اسف انگیز نیست که ما امروزیان ایرانی ، سخنان رستم فرخزاد را اینهمه با اوضاع روزگار خود در انطباق می یابیم؟ به شکلی که گویی رنج های این سردار شکست خوردهء ایران را در قادسیه، با گوشت و پوست خود احساس کرده و در عمق وجود خود آن را آزموده ایم؟
واقعاً آیا تاریخ مکرر شده و آن تراژدی جگر سوز سرزمین ما بار دیگردر این دوران 27 ساله برصحنهء روزگار در حال اجرا شدن است؟
به هرحال و به راستی در این روزگاران ِ زوال ، یعنی در زمانه ای که هیچ ملجاء و مأوایی چه در محیط اجتماع و چه در حوزهء اعتقادات و باورهای دینی برای مردم ایران باقی ننهاده اند ، و در ایامی که به قول احمد شاملو «خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد!» (1) چه انتظاری از مردم ایران می توان داشت و امید چه معجزه ای در آنان می توان بست؟
بسیار طبیعی ست که در شرایطی از این گونه ، حفظ بقا از اهمّ ضروریات است. می باید زیست.ـ
می باید خانواده ای داشت و حداقل ِ اسباب معیشت را برای زن و فرزند مهیا می باید کرد و می باید کودکان را به مدرسه فرستاد و به آنان آموزش داد ( اگر مدرسه و نظام آموزشی سالمی برای ایرانیان باقی نهاده باشند!) و دست کم می باید چشم انداز آینده ای نیمه روشن را در برابر آنها قرار داد.ـ
این بزرگترین محرّکی ست که پدران و مادران ایرانی معاصر ما را در کشورشان به تداوم حیات ناگزیر می کند و آنان را پایداری می دهد تا تلاش های شبانروزی خود را در امر معیشت و پرورش معنوی و مادی فرزندان بی وقفه پی گیری کنند. و این مشروع ترین و انسانی ترین انگیزه ای ست که هر خانواده ء ایرانی را دعوت به ایستادگی در برابرانواع دشواری ها و آشفتگی ها ی اجتماعی می کند.ـ
و این بخش از ایرانیان، اکثریت ِ مطلق ِ مردم کشور ما هستند که می توان آنها را «اکثریت خاموش» یا «اکثریت ِ گرفتار» نامید .ـ
این بخش عظیم از مردم ایران به حمایت های روحی ـ معنوی و فرهنگی ی اهل ِ فرهنگ وبه عنایت انسان های دل سوز این کشور چشم دوخته اند. به آنها که سیاستمرد یا سیاستزن اند ، به آنان که سیاست گــُزیده یا سیاست گــَزیده اند ، به آنان که قلمی می زنند یا قدمی بر می دارند و به آنها که می سازند و می آفرینند و می کوشند تا اجاق نیم مرده ای را به خُردَک شرری زنده کنند و شُعله ای را به اخگری فروزان دارند. باری به همهء آنها که با خیال و عاطفه و حّس و حقیقت زنده اند و آرمانی در سر و آرزویی در دل دارند ، این مردم به چنین انسان هایی چشم دوخته و امیدِ مَدد در آنان بسته اند.و از قعر ِ جان با این دریغا سخن حافظ هم درد و هم فریادند که می گفت :ـ
آب ِ حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست ؟
خون چکید از شاخ ِ گل ، باد ِ بهاران را چه شد؟


بنا بر این ، گروه های بزرگی از مردم ایران ، به ویژه جوانان و در میان ِ آنان کوشنده ترین و پر شور ترین و صمیمی ترین و تأثیر گذار ترین گروه های اجتماعی ، یعنی دانشجویان چشم به قشر روشنفکر و آگاه جامعهء خود دارند.ـ
آنها مدل ها و ایدآل های خود را در میان ِ مردم متفکر و خلاّق و سازندهء کشور جستجو می کنند و بیش از همه، نویسندگان و شاعران و هنرمندان طراز اول مملکت سرمشق ِ آنانند.ـ
آنها برای گریز از انحطاط ِِ فرهنگی و سقوط ِ اخلاقی که حاکمیت جهل به مدد ِ بازوی فلک زده اش یعنی قشر لـُمپن و اوباش ِ نان به نرخ روز خور و« پای تا سرشکمان ِ » میدان ِ بار و بازار سنتی بر جامعه حاکم کرده اند ، چشم به کسانی دوخته اند و گوش ِ دل به سخن و بیان و اندیشهء کسانی سپرده اند که آنان را هرگز در میان ِ فریفتگان قدرت و همکاسگان ِ حکومت نمی خواهند و نمی جویند.ـ
آنها در این زمانهء عُسرت ، انتظار دارند که روشنفکران ِ ایران «روشنفکر » باشند و نه فقط یدک کش ِ این عنوان!ـ مردم ایران به القاب و عناوین ِ هنرمند و نویسنده و کارگردان و روشنفکر و شاعر نیازی ندارند.از این گونه عنوان های تشریفاتی در دوران ِ مُنحطّ ِسلسلهء قاجار فروان بود و هنگامی که کشور، سیاه ترین روزگاران عهد قجری را سپری می کرد قافله ها و قطار های بی توقفی از عنوان ها و القاب پر طمطراق در فضای استبداد زده و بی تحرک جامعه ء کهن و مندرس رژه می رفتند و به مردم نا آگاه و نا توان جلوه می فروختند و پُز می دادند و زور می گفتند و بدینگونه سواری از انسان هایی می گرفتند که در جایگاه ِ رعایای ظلم پذیر، به بند های اسارت خود خو گرفته و به محیط و روزگار ظلمانی خود معتاد و تسلیم شده بودند.ـ
به راستی که از القاب و عناوینی از نوع : فخر الملله ، معین المُلک ، عمود الدین و سراج الفضلا و امثالهم نه آبی برای مُلک و ملت گرم می شد و نه درد های بی درمان ِ عقب ماندگی و تحجّــُر و استبداد و جهالت و خُرافه درمان می گشت.ـ
امروز نیز همچنین است. مردم ایران اینک از همه سو رها شده اند :ـ
از یک سو، ظلم و جور حاکمان را تاب می آورند و از سوی دیگر به کیفر شهروندی ِ کشوری که بر آن جهل و تعصب و بنیادگرایی حاکم است ، انواع جرائم را می پردازند و بسیاری بدنامی ها را به جان می خرند و با انواع تهدید های سیاسی و اقتصادی و نظامی روبرو می شوند.ـ
حقیقت آن است که چنین مردمی نیازمند به عناوین «روشنفکر» و «نویسنده » و «هنرمند» نیستند.ـ
برای این ملت از سفرهای توریستی این نویسنده و آن شاعر به این یا آن کشور ، هنری یا فرهنگی کسب نمی شود.ـ
حتی جوایزی که به نام سینما یا تئاتر یا نقاشی و نمیدانم چه ی دیگر به خیلی ها داده می شود ، با این مردم ارتباطی ندارد و برای آنان غرور و افتخاری به ارمغان نمی آورد. زیرا غالب ِ آنها در کادر روابط ِ فرهنگی بین دول و تابع سیاست هایی ست که « اقتصاد » را بر اسب تروای فرهنگ و هنر سوار و تعبیه کرده است.ـ
ایرانیان به شاعران و هنرمندانی نیاز دارند که نخست خودشان از حاصل ِ نبوغ و خلاقیت آنان برخوردار باشند. بعداً اگر خارجی ها هم پسند مردم ِ ایران را پسند کردند و به پاس فرهنگ و اندیشه یا به حرمت ملت ایران ، جایزه ای به نویسنده یا هنرمندی دادند ، دستشان درد نکند! به شرطی که در عوض ، انتظار امضاء قرارداد نفت یا اسلحه یا نمیدانم چه زهر مار دیگری را از دولت ها نداشته باشند!ـ
جایزه هایی که نصیب ِ سینماگران ِ ایرانی می شوند هنگامی برای مردم ما و ملت ایران درخور اعتنا هستند که اولاً مردم حاصل خلاقیت هنرمندان را دیده باشند و برای دیدن آن سر و دست شکسته باشند و از گوهر اندیشه و خیال و زیبایی ِ حاصل از نبوغ فیلمساز هنرمند کشور خود به تمام و کمال برخوردار شده باشند و چراغ جان وشمع دل وفروغ آگاهی خود را به اخگر فکر و فرهنگ و ذوق و عاطفهء این هنرمندان روشن کرده باشند !ـ
حال آن که متأسفانه می بینیم که اینچنین نیست:ـ
اغلب ِ این فیلم ها در ایران نشان داده نمی شوند یا اصولاً طرفداری ندارند و ملت ایران با آنها ارتباطی برقرار نمی کند!ـ
البته این موضوع « فیلم های صادراتی» و« فستیوالی» که غالباً به سفارش و هدایت ذائقهء ها و« پسندِ استتیک» کارمندان و «منتقدان انتلکتوئل» فستیوال های غربی تهیه می شوند موضوع بسیارجدّی دیگری ست که طرح وبرسی آن نیازمند فرصت جداگانه است. (2)ـ
فقط این را بگویم که افتخار و ارزش یک اثر هنری یا ادبی ، نه در جایزه ای ست که به مناسبت ها و انگیزه های گوناگون نصیب ِ برخی افراد می شود ، و نیز نه در بـَه بـَه و چـَه چـَهی است که حقوق بگیران و کارگزاران نهادهای دولتی در صفحات شبه فرهنگی برخی روزنامه ها و سایت ها نصیب «هنرمندان» سربه راه ِ خود می کنند ، بلکه ارزش و افتخار آثار ذوقی و هنری مرهون تأثیری است که بر فرهنگ و بر جامعهء خود می نهند وبسته به دگرگونی های مثبتی است که در روحیات و حساسیت ها و نگرش ها و وجدان های مخاطبان خود ایجاد می کنند و مدیون ِآفرینش ِلذتی حاصل از اندیشه و جمال است که نخست در وجود ِِ هم میهنان خود بر می انگیزند!ـ
آثار ایرج میرزا و بهار و عارف و عشقی در دوران مشروطیت ، هیچ جایزه ای از هیچ خارجی نگرفت. اما در خانه ای نبود که منتخبی از اشعار ایرج موجود نباشد یا در روستایی نبود که عشقی یا نسیم شمال را نشناسند و شعر هاشان را از حفظ نخوانند!ـ
به هر حال ، از موضوع دور نشویم :ـ
مردم ایران به روشنفکران خلاّق و هنرمند یا اندیشمند خود چشم دوخته اند و این نه بدان معناست که از آنان انتظار دارند تا نویسندگان یا شاعران یا هنرمندان کلاه ِ خوُد بر سر بگذارند و زِرِه بپوشند و مُشت بر سِندان ِ نظام ِ توحّش ِ دینی بکوبند.ـ
نه ! انتظار مبارزهء سیاسی مستقیم و رودررو هم از آنها نمی رود.ـ از آنها نمی خواهند که وارد ِ احزاب شوند و اطلاعیه صادر کنند و مردم ِ به جان آمده را رهبری کنند . نه ! این انتظار هم از آنها نمی رود!ـ
حتی از آنان انتظار ندارند که در تولیدات ِ فکری یا هنری و ادبی ی خود به سیاست بپردازند و مقاومت ِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را در آثار ِ خود ترغیب و تشویق و هدایت کنند ؛
اما این انتظار را دارند که اگر نام ِ روشنفکر و هنرمند و نویسنده برخود می نهند ، حدّ اقل در بازی قدرت شرکت نجویند. دست به سُفرهء آلودهء جهل نسایند و خود را به کبوتران ِ دست آموز حَـرَم ِ مُرتجعین و جُهــّال بدل نکنند!آ
از جایگاه ِ هنر و فرهنگ به لجنزاری که قدرت و زور و ثروت بادآوردهء حاکمان زیر پای آنان گسترده است سقوط نکنند.ـ
بازیچهء مجالس و محافل ساختگی و «سکولار» نمای حاکمیت نشوند و نسخه خوان ِ نمایش های شادی آور و مضحک ِ حضرات در «کنگره » ها و «سمینار»ها و انواع جلسا ت سخن رانی و سخن چرانی و سخن پراکنی نگردند.
زینت بخش روزنامه ها و نشریات و خبرگزاری های رنگارنگ و خوشنما و فریبنده ای که غالباً نام های غیر حکومتی و غیر دینی نیز دارند ، قرار نگیرند و در دفاتر توریستی ِ ادبی و هنری آنان نقش راهنما و دیلماج و معین الـُزّوار را بر عهده نگیرند.ـ
زیرا با قرار گرفتن در چنین موقعیت هایی ، از آنجا که نام نویسنده و عنوان ِ روشنفکر و هنرمند را پرچم کرده و با سنجاقی به سینهء خود زده اند، ماهیت و حقیقت هنر و ادبیات و فرهنگ را دچار خفت و سرافکندگی می سازند و درواقع به جامعهء روشنفکری و هنری ایران ، یعنی به تنها ملجاء و مأوایی که در این سال هال نخستین ِ هزارهء سوم برای ملت ایران باقی مانده است ضربه می زنند و به نفع ِ حاکمیت ِ جهل، زیر پای فرهنگ و هنر را خالی می کنند.ـ
و البته این انتظار ِ بسیار اندکی ست که مردم ایران از قشر روشنفکر و هنرمند خود در روزگار معاصر دارند.ـ
اما متأسفانه می بینیم که خیلی از اسم و رسم دارها نه تنها به این انتظار پاسخ مثبت نمی دهند ، بلکه پا را فراتر از سقوط می نهند و در لحظات خطیر تاریخی، در جایی که می توان با یک سکوت ِ پُر مغز و پر محتوا از شرافت و حیثیت ِ انسانی و روشنفکری خود محافظت کرد ، سراسیمه به «اقدام » می گرایند و در سخن می کوشند و جلودار و بازیگر ِ برخی سیرک ها و معرکه های سیاسی می شوند. ـ
به رأی دادن های خاموش و شرمگین ِ خود و نزدیکان ِ خود بسنده نمی کنند بلکه از جایگاه و مقام ِ شامخ ِ «روشنگری» و «روشنفکری» بیانیه ها و اعلامیه ها صادر می کنند و این فرد یا آن جناح از حاکمیتی را که کِشته و حاصل و میراثش جز رذالت و ویرانی و قساوت و فقر و خُرافه و جهل نبوده است ، برمی کِشند و زیر چتر حمایت و تأییدات ِ «هنرمندانه » و «اندیشمندانه » ء خود قرار می دهند و بدینگونه مردم ایران را سردرگُم می سازند و تنها می گذارند!ـ
و این، البته از هیچ روشنفکر و هیچ اهل ِ قلم و اهل ِ هنری انتظار نمی رود!ـ
این گونه خانم ها و آقایان کاملاً حق دارند به هرکسی که می خواهند رأی بدهند و در هر جلسه ای شرکت کنند و به نفع هر قدرتمدار و زورمندی کتاب و مقاله بنویسند و فیلم بسازند. حتی می توانند پای منقل ِ هر صاحب امر و خلیفة ُاللهی بنشینند و بَست بچسبانند ، اما حق ندارند از جایگاه ِ روشنفکری و فرهنگ و انسانیت دست به ارتکاب ِ چنین اقدامات خفت باری بزنند!ـ
و اگر چنین کردند ، انتظار نداشته باشند که همچنان مورد احترام جامعه و مردم چیزفهم امروز و آیندهء ایران باشند و صرفاً به خاطر این که زمانی رُمانی نوشته اند ، فیلمی ساخته اند یا تابلوی ترسیم کرده یا آوازی خوانده اند ، نمی باید الی الابد جامعه و مردم و فرهنگ و هنر کشور را مدیون خویش بدانند و از شهروندان و انسان های اهل ِ درد انتظار داشته باشند که همچنان حضرتشان را بر سر ِ دوش بنشانند و حلوا حلوا کنند!ـ
خیر خانم ها ! خیر آقایان ! اینطور نیست !ـ
وصد البته به قول ِ نیما آن که غربیل در دست دارد پس از دیگران می آید و رفتار و کُنش ِ هریک از شما ، مطمئن باشید که از پرداخت ِ مالیات و پرداخت ِ بهایی که زمانه و تاریخ و وجدان های بیدار ِ انسان های امروز و فردا تعیین می کنند ، گریز و گزیری نخواهند یاقت

م.سحر





26 دسامبر 2006


یادداشت ها :ـ

* این گفتار حاصل یادداشت هایی ست برای یک گفتار ، که در یک نشست اینترنتی به ابتکار نشریهء ادبیات و فرهنگ درتاریخ 27 دسامبر 2006 به مناسبت انتشار کتاب « ره پویان اندیشه» برگزار شده است.ـ
برای اطلاع بیشتر در بارهء این کتاب که به کوشش دوست شاعرم میرزا آقا عسگری تدوین و چاپ شده است به نشانی زیر مراجعه کنید :ـ
http://www.mani-poesie.de/index.jsp?aId=4220
نیز برای شنیدن این گفتار می توانید روی آدرس زیر کلیک کنید:ـ
http://www.nevisa.de/index.jsp?d=article/article&authorId=2&essayId=741

1ـ و افسوس که حتی برای ایرانیان خدایی هم باقی ننهاده اند تا کسی او را در پستوی خانهء خود پنهان کند زیرا:« زیرا روحانیتِ مستبد حاکم 27 سال است که خدای این ملت را به احتکار نظام دینی درآورده است، و همهء فساد و جنایت و قساوتِ جاری بر ایران یا بیرون از ایران را به نام او و« برای او» ست که انجام می دهد. این است تراژدی انسانِ ایرانی معاصر!
27 سال است که روحانیون غدّار قدرت طلب ِ ثروت اندور، خدا را به تصرف و در انحصارِ خود در آورده و مسئولیتِ همهء جنایات و ویرانگری ها و تباهکاری هایی را که در ایران و جهانِ مرتکب می شوند ، به او نسبت می دهند و بدینگونه این آخرین ملجاء و پناهِ مردم ایران را نیز از او دزدیده اند!»
نقل از «نامهء سرگشادهء یک شاعر ایرانی»ـ
متن این نامه در نشانی زیر قابل دریافت است:ـ
http://asre-nou.net/1384/bahman/26/m-sahar.html
از اینرو می توان گفت که متأسفانه شاملو هنگام بیان سخن در این زمینه گرفتار خوشبینی مفرط بوده است. زیراهمچنانکه این روزها مشاهده می شود ، نه تنها خدا در احتکار قدرت سیاسی ظلم و جور است بلکه پستو ی خانه ها نیز از تجاوز دستاوردهای تکنولوژی مدرن ِ دیجیتال و الکترونیک در امان نیستند و ای بسا دامها که در هیئت شنود ها و دوربین های ضبط تصویر در پستوها کمین کرده و بی شرمانه پیش پای خدا و عشق تعبیه شده اند .ـ

2ـ همینقدر بگویم که تدارک و تدوین و صدور این کالا ها ی ذوقی نه بر اساس یک انگیزهء اصیل فرهنگی و اجتماعی بلکه بر مبنای هدف های سیاسی و تبلیغاتی نظامی است که ضدیت با فرهنگ و هنر و تاریخ و ادبیات ایران به گوهر ، یکی از بنیاد های ایدئولوژیک و فکری اوست و اصولاَ هویت سیاسی و بنیاد اعتقادی ِ قدرت او مبتنی بر ضدیت وجودی وی با هنر و فرهنگ ایران است. به سخنی کوتاه : شالودهء ایدئولوژیک نظام دینی حاکم همواره خود را با فرهنگ و هنر و تمدن ایرانی (در کلیت تاریخی و جهانشمول آن ) در تناقض یافته است. زیرا برپایهء بنیاد های عقیدتی و به سائقهء تعصبات دینی و جاذبه های پان اسلامیستی ِ متولیانِ نظام ، عظیم ترین بخش از تاریخ و فرهنگ و مدنیت ایران ،به دوران «سلطهء کفر» و «میراث گبران» مربوط شمرده می شود ! از اینرو حراست و نگاهبانی آن از وظیفهء حاکمیت ِ اسلامی بیرون است و نزد بسیاری از آنان خدمت به کفر و زندقه محسوب می شود. تخریب آثار باستانی و عدم علاقهء کارگزاران این نظام به ریشه ها و پیوندهای مدنیت پیش از اسلامی ایران زمین تنها با توجه به وجود چنین دیدگاه طالبانی از تاریخ و هویت و فرهنگ توجیه پذیر است و تنها یک حاکمیت برخوردار از چنین نگاه و منظر ایدئولوژیکی ــ در عین آن که قدرت و حکومت را بلامنازع و لاشریک در اختیار گرفته و بر سرنوشت و مقدرات ملتی سلطه و اختیار مطلق یافته است ــ اینگونه می تواند به میراث ملی یک سرزمین و یک ملت قدیم با تاریخی 3000 ساله بی اعتنایی و دهان کجی کند .در این باره می توان سخن فراوان گفت و دلائل بسیار آورد که فرصت دیگری می طلبد!
اما در باره آنچه به صدور هنر هفتم ارتباط می یابد:ـ
می باید گفت که مهمترین انگیزه و مقدس ترین هدف ِ کارگزاران ( و نه هنرمندان ) از صادرات سینما ، برپائی ویترین های زینتی در کشور های غربی است تا با برخورداری از کوشش ها ی ذوقی و بهره گیری از حاصل خلاقیت های برخی هنرمندان چهرهء زشت و بدترکیب و ناساز و ناهموار یک نظام فرهنگ ستیز توتالیتیر و متحجّر را به سرخاب سفیداب هنر هفتم زینت بخشند و پز بدهند و در عین حال دولت های تاجر غربی را از ابزار و آلات تبلیغاتی درجهت توجیه و حفظ و تداوم روابط تجاری و سیاسی خود با چنین نظامی برخوردار سازند!ـ
اینجاست که می بینیم چه «هنر» ها که از این « هنر هفتم» ساخته بوده است و استادان و پایه گذارانِ بزرگ تاریخ ِسینما از آن بی اطلاع بوده اند! فاعتبروا یا اوالوالابصار ! ـ
m.sahar@free.fr